سیاه مشق

  • ورود 

 

نتواند...

17 دی 1390 توسط قلم

بسم الله الرحمن الرحیم

صبحانه اش را خورده بود. آرام آرام نوازشش کردم و با نوازش و محبت، لباس هایش را پوشاندم. با بازی و خنده سوار ماشین شدیم. مثل همیشه گفت: بسم الله الرحمن الرحیم.. حرکـــــــــــــــــــــــت. ماشین را استارت زدم و حرکت کردیم.  سوره های مختلف را می خواندیم. شعر می خواندیم. تا به مهدکودک رسیدیم. به خدا سپردمش و از او خداحافظی کردم.

کمر بند را می بستم. فکر می کردم امروز روزی ما چه خواهد شد. اللهم الرزقنا توفیق الطاعه و بعد المعصیه... استارت زدم و چند دقیقه بعد ……از جلوی در بخش فرهنگی مدرسه گذشتم. همیشه داخل می شدم اما این بار چرا داخل نشدم؟! تابلوی اعلانات را خواندم. یادم نیست چه بهانه ای جور کردم. فکر می کنم وبلاگ ها بود. داخل شدم و سلام و احوالپرسی. از وبلاگ پرسیدم.. گفتم می خواهید برایتان بنویسم: نشستم و نوشتم. نوشتم و نوشتم و اشک ریختم. اشک ریختم و نوشتم و بغض در گلویم مانده بود. می خواهی بدانی چه نوشتم؟ بخوان. بخوان به نام پروردگارت:

همه چادرهايشان را انداخته بودند روي صورت هايشان. صداي ناله و گريه بود كه مي شنيدم. صداها بلند تر مي شد. او اما همچنان، هاج و واج همه را نگاه مي كرد. همه گريه مي كردند او ساكت و آرام نشسته بود. ديگر نمي ديدمش. چراغ ها خاموش شده بود. قطره هاي بلورين اشك، مانع ديدن او مي شد. از نگاه كردن او منصرف شدم. سرم را پايين انداختم و ….اخرهاي روضه بود. صدا ها كم كم آرام تر مي شد. و سيعلم الذين را مي خواند. اشك هايم را پاك كردم. همه ساكت شده بودند. اما او، ناگهان شروع كرد به گريه كردن و ناله … گريه مي كرد. درِ گوشش گفتند: روضه تمام شد. او …، گريه مي كرد. نگاهش مي كردم. كمي آرام مي شد و باز هم گريه مي كرد. رفتم كنارش. پرسيدم چيزي شده؟ چرا گريه مي كني؟ انگار كه داغ دلش را تازه كرده باشم. باز هم ناله هايش بلند تر شد. همه در حال رفتن بودند. او نشسته بود و اشك مي ريخت. ليوان آبي اوردم و دستش دادم تا آرام تر شود. اما  تا ليوان را ديد، باز هم ناله هايش بيشتر شد. آب را كناري گذاشتم. در گوشش گفتم: اون موقع كه روضه مي خوندن تو آروم نشسته بودي، حالا چي شده كه گريه ات بند نمي ياد؟
نگاهي به من كرد. با صدايي كه بيشتر شبيه نجوا بود گفت: چه كشيد امام سجاد عليه السلام. تا به حال به اين فكر كردي؟ كه پسري، در بستر بيماري باشد، نتواند از جاي خود بلند شود، و پدرش به ميدان جنگ برود. پدری که او را بزرگ کرده ، به او راه رفتن آموخته، به او حرف زدن آموخته، پا به پای او در خوشی ها و تلخی ها بوده. صداي عمويش را بشنود كه برادر را صدا مي زند اما نتواند تكاني بخورد. صداي جيغ هاي كودكان را بشنود اما نتواند نوازششان كند. صداي فرشتگان و عرشيان را بشنود و بداند كه الان است كه سر پدرش را، امامش را…. اما نتواند از جاي خود بلند شود و جلوي آن ها را بگيرد. جلوي چشمانش ببيند كه امامش را، پدرش را تير مي زنند، شمشير مي زنند، ناجوانمردانه به او حمله كرده اند، اما نتواند سپري براي پدرش باشد. نتواند جلوي سيلي كه به دختران مي زنند را…  نتواند…. نتواند…. همين طور مي گفت نتواند…
كسي آمده بود و به ما هی مي گفت: خانم ها، روضه تمام شده، همه رفته اند، شما چرا هنوز گريه مي كنيد؟ نگاهش كرديم و باز هم …..


پی نوشت: این اتفاق واقعی بود. خواستم مطلب اولم را مزین به نام خدا و سالار شهیدان امام حسین علیه السلام کرده باشم.


 1 نظر
  • 1
  • 2
  • ...
  • 3
  • ...
  • 4
  • 5
  • 6
  • 7
  • 8

سیاه مشق

سلام
خوش آمدید.
ممنون از همه دوستانی که نظر می گذارند و من رو با کلماتی بیشتر آشنا می کنند.
پایدار باشید.
------------------------------------
مطالب این وبلاگ، تماما دست نویس حقیر است.
اگر در نت، دیدید، عین این مطلب قرار داده شده، یا خودم اون مطلب رو قرار دادم و یا اینکه سایت ها، نقل کرده اند. .

موضوعات

  • همه
  • همه مطالب
  • اعتقادی
    • خداشناسی
    • امام شناسی
    • معاد شناسی
    • انسان شناسی
  • اخلاقی
  • روایی
    • برداشت روایی
  • ارتباط با خدا
    • شرح ساده ادعیه ماه مبارک رمضان
  • ریزنوشت هایم
  • ارتباط با خود
  • ارتباط با دیگران
  • مقام معظم رهبری دامت برکاته
  • معصومین علیهم السلام
    • اباعبدالله الحسین سلام الله علیه
  • فرهنگی، اجتماعی

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

آمار

  • امروز: 27
  • دیروز: 0
  • 7 روز قبل: 7
  • 1 ماه قبل: 173
  • کل بازدیدها: 27480
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس